معنی باده و شراب

حل جدول

فرهنگ عمید

باده

نوشابۀ مستی‌آور، شراب، می: بیار باده که در بارگاه استغنا / چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست (حافظ: ۵۶)،
* باده کشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی] باده نوشیدن، باده خوردن،


شراب

هرمایعی که آشامیده شود، آشامیدنی، نوشیدنی، نوشابه،
آب انگور یا میوۀ دیگر که تخمیر شده باشد، می، باده،
* شراب پخته: شراب رسیده، شراب چکیده، شراب کهنه،
* شراب پشت‌دار: شرابی که در آن داروهای مقوی ریخته باشند،
* شراب سه‌پخت: [قدیمی] شرابی که به‌واسطۀ جوشش، دو‌سوم آن تبخیر شده و یک‌سوم باقی مانده باشد، شراب ثلثان‌شده، سیکی،
* شراب طهور: شراب پاک که در بهشت نصیب بهشتیان خواهد شد،

لغت نامه دهخدا

باده

باده. [دَ / دِ] (اِ) شراب، چه باد غرور در سر می آورد. (رشیدی). شراب، چه باد بمعنی غرور آمده و هاء نسبت است. (غیاث). شراب. (ناظم الاطباء). بمعنی مسکری است که از انگور تازه بگیرند و در عربی خمر گویند. (شعوری ج 1 ورق 190).شراب و می را گویند. (شرفنامه ٔ منیری). لفظ باد را هاء نسبت و مشابهت افزوده بنابر لطافت او را تشبیه بباد کرده اند:
باده را باد نام کرد استاد
زآنکه آبی بود لطیف چو باد.
ادیب صابر گفته:
ز باد نام نهادندباده را یعنی
چو باد صبح دمیدن گرفت باده بخواه.
(از انجمن آرا).
|| شرابی که خام از خم برآورده استعمال نمایند و بر عرق نیز اطلاق کنند و این منسوب بباد است چه باد غرور را گویند و خوردن شراب نیز غرور می آورد. (غیاث از بهار عجم). شراب که همچنان از خم برآورده استعمال نمایند و این مقابل عرق است که جز بر کشیده اطلاق نکنند و شرابی که یکباره کشیده باشند آنرا می یک آتشه و آنچه باز در قرع و انبیق انداخته کشند می دوآتشه گویند. یک آتشه و دوآتشه کردن در هندوستان رواج دارد و در ولایت نیست مگر شراب قندی که آنرا شراب شکری هم خوانند پس می بمعنی شراب انگوری چنانکه صاحب فرهنگان نوشته اند درست نباشد بهر تقدیر معنی ترکیبی آن منسوب بباد است زیرا که خوردنش اکثر باد غرور در سر می آرد. (از آنندراج). مَی. (ناظم الاطباء). مُل. نبید. آب انگور. خَمر. مُدام. مدامه. عُقار. اسفند [اِ ف َ / ف ِ]. خَندَریس. قَهوَه. بُکماز. راح. چرخی. اَویژَه. بُلبُلی. طِلا. وَطَلَه، می خوش مزه. شَمول. راهِنَه. رَحیق. رَهیق. قَرقَف. (منتهی الارب). شمله. دختر تاک. دختر رز. دخت خم. دختر خم. نوشدارو. شاهدارو. عیسی نه ماهه. تریاق. (جوهری). چراغ مغان. خاتون خم. پردگی رز. عیسی هر درد. اشک تلخ. انوشه. عیسی عِنبی. صَهبا. (منتهی الارب). بنت العِنب. ابوالمهنا. بنت الکَرم. ماءالعِنب. (لغت نامه). ابومطرب. ابوالسمح. مُجاج العِنَب. رَأف. سُلافَه. سُلاف. سَویق. (منتهی الارب).بِتع. بِتَع. نبیذ. جِریال. جِریالَه. (منتهی الارب). از صفات او: روشن. حوصله پرداز. عقل سوز. مردآزمای. مردافکن. طاقت گداز. خام شوخ. پرزور. پیر کهنه. جوان. (آنندراج):
بد ناخوریم باده که مستانیم
وز دست نیکوان می بستانیم.
رودکی.
بآواز ایشان شهنشاه جام
ز باده تهی کرد و شد شادکام.
فردوسی.
ای باده فدای تو همه جان و تن من
کز بیخ بکندی ز دل من حزن من.
منوچهری.
ای باده خدایت بمن ارزانی دارد
کز تست همه راحت و روح بدن من.
منوچهری.
نمودند قهر و فزودند کام
گزیدند باده گرفتند جام.
اسدی.
رای رادی خیزدت بر دست جام باده نه
بار شادی بایدت در طبع تخم باده کار.
مسعودسعد.
من از باده گویم تو از توبه گوئی
مگو کز چنین ماجرا میگریزم.
خاقانی.
حدیث توبه رها کن سبوی باده بیار
سرم کدو چه کنی یک کدوی باده بیار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 620).
بباده دست میالای کآنهمه خونی است
که قطره قطره چکیده ست از دل انگور.
ظهیر فاریابی.
پشه بگریزد ز باد بادها
پس چه داند پشه ذوق باده ها؟
مولوی (مثنوی).
قلزم توحید ندارد کنار
باده ٔ تحقیق ندارد خمار.
خواجو.
|| بمعنی پیاله ٔ شراب خوردن هم می آید. (غیاث). دو باده و سه باده یعنی دو بار باده و سه بار باده که معنی دو پیاله و سه پیاله لازم است و در فرهنگ بمعنی پیاله نیز گفته و گمان برده که دو باده و سه باده بمعنی دو پیاله و سه پیاله است و دور نیست چنانکه کاس در لغت عرب بمعنی شراب آمده و در اصل بمعنی کاسه است، باده نیز در لغت فرس بمعنی پیاله تواند بود. (رشیدی). پیاله ٔ شراب. (جهانگیری). بمجاز پیاله ٔ شراب را گویندمثل کاس در لغت عرب که بمعنی کاسه است و بر شراب اطلاق کنند از قبیل تسمیه المحل باسم الحال. (آنندراج).جام شراب و کاسه و ساغر و پیاله. (ناظم الاطباء):
یکره بدو باده دست کوته کن
این عقل درازقداحمق را.
سنایی (از جهانگیری).
گاه خوردن دو باده کمتر نوش
تا نیاید بدست رفتن دوش.
اوحدی (از جهانگیری).
- باده ٔ انگور، شرابی که از انگور بدست آرند. (از آنندراج).
- باده با پنبه چیدن، کنایه از تنگی و قلت شراب، ملا قاسم مشهدی گوید:
بس که اسباب نشاط ما [به ؟] تنگ افتاده است
میتوان با پنبه چید از شیشه ٔ ما باده را.
(آنندراج).
- باده ٔ پخته، شراب مثلث یا شرابی که از جوشاندن، دو ثلثش بخار شده و یک ثلث باقی مانده باشد. معرب آن میفختج است. رجوع به سیکی شود:
باده ٔ پخته حلالست بنزد تو
گر تو بر مذهب بویوسف نعمانی.
ناصرخسرو.
- باده تا بسر کشیدن، شراب به افراط خوردن. میرمعزی گفته:
ای صنم تیره زلف باده ٔ روشن بیار
وی پسر ماه روی باده بکش تا بسر.
(از آنندراج).
- باده ٔ جوان، شراب نورسیده. مقابل باده ٔ پیر که شراب کهن است. میرمعزی:
چه باک از آنکه جهان سرد گشت و ناخوش شد
که خانه گرم و مغنی خوش است و باده جوان.
و له:
آنکه در پیرانه سر دارد جوانی آرزو
باده ٔ پیرش ز ساقی ّ جوان باید کشید.
(از آنندراج).
- باده ٔ خام، در برابر باده ٔ پخته است که در یکی از چهار مذهب سنی حلال بوده است:
دو روز و دو شب باده ٔخام خورد
بر ماه رویانش آرام کرد.
فردوسی.
- باده ٔ خسروان، شراب ناب. شرابی که سلاطین و بزرگان نوشند:
یکی جام پرباده ٔخسروان
بکف برنهاد آن زن پهلوان
که گشتی گریزان از آن اهرمن
نهاده بدو دیده ها انجمن.
فردوسی.
- امثال:
باده از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
باده با فرعون خوری از جام عشق موسوی
با علی در بیعت آئی زهر پاشی بر حسن
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
باده ٔ تحقیق ندارد خمار.
خواجو (از امثال و حکم دهخدا).
باده خاک آلودتان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند.
(از امثال و حکم دهخدا).
باده خوردن و سنگ بجام انداختن.
(از امثال و حکم دهخدا).
باده نی در هر سری شر میکند
آنچنان را آنچنانتر میکند.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
باده و شادی و رادی هر سه یکجا زاده اند.
؟ (امثال و حکم دهخدا).

باده. [دَ / دِ] (اِ) چوبدستی.
- کُردباده، چماق کردان. باهوی کردها:
کسی باید آنگه که تو باده خوری
که آرد سوی مرز تو کردباده.
سوزنی.
رجوع به باهو و باهوی کرد شود.

باده. [دِ] (اِخ) دهی است از دهستان همت آباد شهرستان بروجرد. در 30هزارگزی شمال خاوری بروجرد بکنار راه مالرو پیری در، به بیدکلمه در جلگه واقعست. هوایش معتدل و دارای 217 تن سکنه میباشد که بلهجه ٔ لری فارسی سخن میگویند.آبش از رودخانه و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


شراب

شراب. [ش َ] (ع اِ) آشامیدنی از مایعات که جویدن در آن نباشد، حلال باشد یا حرام. ج، اشربه. آشامیدنی. نوشیدنی. آب. مقابل طعام. (یادداشت مؤلف). هر شی ٔ رقیق که نوشیده شود. (غیاث اللغات). آشامیدنی و خوردنی از مایعات. (منتهی الارب):
از رز بود طعام و هم از رز بود شراب
از رز بودت نقل و هم از رز بود نبید.
مرغزی.
هر آنکه دشمن تو باشد و مخالف تو
نیازمند شراب و نیازمند طعام.
فرخی.
نگیرد طعام و نگیرد شراب
نگوید سخن با سخن گستری.
منوچهری.
نفس آرزوبوی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذتها. (تاریخ بیهقی). آن راکه سبب طعام و شراب باشد از آن باز باید داشت. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
از پشت دست گیرد دندان من طعام
وز خون دیده یابد لبهای من شراب.
مسعودسعد.
از لطیفی که شراب است... هر چند بیش خوری بیش باید و مردم از او سیر نگردد و طبع نفرت نگیرد که وی شاه همه ٔ شرابهاست. (نوروزنامه). || در استعمال به معنی می و خمر است. (از غیاث اللغات). مایعی که در آن سکر باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). قدماشراب مطلق را بجای خمر به کار نمی برده اند بلکه صفت مسکر را بر آن می افزوده اند: هیچ چیز نیست که از او هم تن را فائده بود و هم روان را...مگر شراب مسکر وز شرابهای مسکر شراب انگوری. (هدایهالمتعلمین ربیعبن احمدالاخوینی بخاری). در عرف عامه بر هر مایع مسکری که از انگور یا سایر میوه ها و حبوب و غیره گرفته شده است اطلاق شود. اما خمر فقط اختصاص به آب انگور جوشیده و تفیده دارد. در اصطلاح اطباء شراب مطلق به معنی خمر است (آب انگور جوشیده ٔ تفیده) و اگر شراب ممزوج گفتند منظورشان شراب مخلوط با آب است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
صاحب آنندراج گوید: بنت الکرم، بنت العنب، جماع الاثم، دختر رز، شاهد زردرخ، ارزن زرین، آتش شجر، آتش توبه سوز، شمع یهودی وش، آب شقایق، آب حرام، زبان بند خرد، آتش سیال، گل نشاط، آتش بی دود، آتش جام، آتش محلول، خون تاک، خون رز، خون خم، خون شیشه، خون مینا، خون خروس، خون خام، خون بط، خون سیاوش، خون کبوتر، خون دل مریم، خون ناموس، شیرین، تلخ، غالیه پرورد، پرده سوز، شبانه، دوساله و دیرساله از صفات و سنگ محک، برق، خورشید، چشم زاغ، چشم کبوتر، خون کبوتر، از تشبیهات او است و آب سرخ، آب انار، آب انگور، آب تاک، آب عنب، آب آتش زای، آب آتشین، آب آتش نما، آب آذرآسا، آب ارغوان، آب گلرنگ، آب آتش لباس، آب آتش رنگ، آب شیراز، آب خرابات، آب طرب، آب شگرفی، آب تلخ، آب سیاه آتش، آتش تر، آتشین دراج، آتش بی باد، آفتاب زرد، اشک تاک، اشک دختر تاک، اشک صراحی، اکسیر رنگ، اکسیر مردمی، بچه ٔ انگور، پیر دهقانی، جان پروین، جان پریان، چراغ مغان، چشم خروس، چکیده ٔ خون، حیض عروس، خاتون عنب، خورشید صراحی، دختر غم، دختر آفتاب، روغن کدو، ریش قاضی، زاده ٔ تاک، زهر مینا، سیم مذاب، شعله ٔ تاک، شمع انگوری، شیره ٔ انگور، شیر شنگرف گون، طفل شش ماهه ٔ رز، طفل رزان، مشیمه ٔ رزان، طلق روان، عروس خاک، عقیق ناب، حنای قدح، شعله ٔ جام، عیسی هر درد، عیسی هر درمان، عیسی دهقان، کیمیای جان، آبگینه ٔ گشنیز خضرم، لعاب لعل، لعاب روان، لعل سفته، لعل مذاب، می دیناری، نسل ادهم، یاقوت مذاب، ناب، ممزوج، نیم رس، نورس، وارسیده، جوانه، یکدست، سرکش، پرزور، روشن، صبح، فروغ، آئینه فام، خوشگوار، گوارنده، جان بخش، جان سرشت، روح پرور، لعل، لعل فام، لاله رنگ، لاله گون، گلرنگ، خون رنگ، شفقی، آذرگون و دینارگون از مترادفات و صفات و تشبیهات اوست. (آنندراج). ام الاثام. ام حنین. ام الخل. ام الشر. ام طرف. ام العمایر. ام الکبایر. بنت الدن. ابنتهالذرجون. بنت اللقود. بنت الکرم. (مرصع):
جرعه برخاک همی ریزم از جام شراب
جرعه بر خاک همی ریزند مردان ادیب.
منوچهری.
هر کجا زهر باشد اگر با کسی یا در طعامی و شرابی... (تاریخ بیهقی). اعیان و ارکان را به خوان بردند و نان خوردن گرفتند و شراب گردان شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). سلطان ماضی روزی به غزنی نشاط شراب کرد. (تاریخ بیهقی ص 346 چ ادیب).
بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد
در این ایام الفغدن شراب و حال و درمانها.
ناصرخسرو.
اگر شراب جهان خلق را چو مستان کرد
توشان رها کن چون هوشیار مستان را.
ناصرخسرو.
شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن، و بزم نهادن آئین آورد و بعد از آن هم از شراب رودها بساختند و نواها زدند. (نوروزنامه).
از بخل شراب ده منی کم نکشی
وز جود پیاله ای بدو دم نکشی.
میرمعزی.
قومی از کأس او مرا در خواب
جرعه خوار شراب دیدستند.
خاقانی.
به عدل تو که توئی نایب از خدا و خدیو
به فضل تو که توئی تائب از شرور و شراب.
خاقانی.
اگر گفتی به وثاق حریف دارم شراب، سلار بی استطلاع درخور حریف نقل و نبید و گوسفند پروانه نوشتی. (تاریخ طبرستان).
هر چه مستت کند شراب تو اوست
و آنکه بی خویش کرد خواب تو اوست.
اوحدی.
- در شراب آمدن، به باده گساری آغاز کردن. به می گساری پرداختن:
چو ساقی در شراب آمد به نوشانوش در مجلس
به نافرزانگی گفتند کاول مرد فرزانه.
سعدی.
- شراب آلوده، شراب آلود؛ آلوده به شراب. آغشته به می و شراب:
گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده ست
مگر از مذهب این طایفه بازآمده ای.
حافظ.
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده.
حافظ.
- شراب ارغوانی، باده ٔ به رنگ ارغوان:
سماع ارغنونی گوش میکرد
شراب ارغوانی نوش میکرد.
نظامی.
- شراب بودن، شریر بودن. (فرهنگ نظام).
- شراب بی کیف، باده ٔ ضعیفی که مستی نیارد. (ناظم الاطباء).
- شراب پخته، شراب رسیده که آن را شراب مقطر و شراب چکیده نیز گویند. (آنندراج). می پخته. می فختج.
- شراب پشت دار، شرابی که ادویه ٔ مقویه ٔ مستی در آن انداخته باشند، چون بیخ لفاح و جوز و مانند آن و این مقابل باده ٔ پشت است. (آنندراج):
از سیه مستی کند گم خویش را هرکس کشید
زان لب نوخط شراب پشت دار بوسه را.
صائب.
- شراب جبوشی، شراب است که در جزیره ٔ جبوش از بلاد غرب از آب دریا ودوشاب سازند و آن حار و عفص می باشد. (فهرست مخزن الادویه).
- شراب حدیث، شرابی که شش ماه بر آن نگذشته باشد و آن را عصیر نیز گویند. (فهرست مخزن الادویه).
- شراب خانه رسان، شرابی که در خانه کشیده باشند و آن نسبت به بازاری بهتر باشد. (آنندراج).
- شراب در سر داشتن، کنایه از مست بودن. اثر مستی شراب در سر کسی بودن: بونعیم شراب در سر داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317).
- شراب دوشابی، نبیدالدبس است. (فهرست مخزن الادویه).
- شراب ریحانی، شراب خالص خوشبوی. و گفته شده است که شراب رقیق سبزرنگ و خوشبوی است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). خمر صاف خوشبوی معتدل القوام سرخ یا زرد است. (فهرست مخزن الادویه). باده ٔ کهن وخوشبوی. (یادداشت مؤلف): برگ سرو بکوبند و به شراب ریحانی انگبینی بسریشند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- شراب سوسن، می سوسن. (فهرست مخزن الادویه).
- شراب سه منی، مرادف می سه منی و ظاهراً همان است که سه من می را بر آتش جوش دهند تا یک من بسوزد و باقی به کار دارند و آن را سیکی خوانند. (آنندراج).
- شراب شکر، و این رایج هندوستان است. (آنندراج).
- شراب شیراز، نوعی از شراب انگوری سرخ رنگ که بهتر از اقسام شرابهای ایران است. (غیاث اللغات).
- شراب صبح، عبارت از شراب که بدان صبوح می کنند. (آنندراج):
روان شو چون شراب صبح از رگهای مخموران
گره تا چند در یک جای چون آب گهر باشی.
صائب.
- شراب طهور، شراب پاک که در بهشت نصیب بهشتیان خواهد شد. (غیاث اللغات): و سقاهم ربهم شراباً طهوراً. (قرآن 21/76).
سخن در اطعمه بسحاق پاک کرد چو آب
بود که جایزه بستاند از شراب طهور.
ابواسحاق (دیوان اطعمه).
- شراب عتیق، شراب است میان شراب قدیم و متوسط. (یادداشت مؤلف). شراب چهارساله است. (فهرست مخزن الادویه).
- شراب عسل، آن است که دو جزء از شراب عتیق قابض و یک جزء از عسل نیکو برگیرند و در ظروف گذارند تا برسد، و گفته اند که آن انگور فشرده آفتاب دیده و آنگه پخته شده است. (از مفردات ادویه ٔ قانون بوعلی ص 247).
- شراب قابض، شراب غلیظ دبش یا ترش. (از بحرالجواهر).
- شراب قدیم، شراب که چهار سال بر اوگذشته است.
- شراب قندی، مرادف شراب شکر. (آنندراج).
- شراب قورق، شرابی که بجهت منع سلاطین و حکام کمتر بهم رسد. (آنندراج).
- شراب کدو، ظاهراً شرابی که از کدو می ساخته اند، یا در کدو می کرده اند: گفتند که شراب کدو بسیاردادندش با نبیذ آن روز که بدان باغ مهمان بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610).
- شراب کهربائی، نوعی از شراب که رنگش به زردی زند. (آنندراج):
ارغوان گل میکند در باغ من از زعفران
چهره لعلی از شراب کهربائی میکنم.
سلیم.
- شراب کهنه، خندریس. (یادداشت مؤلف).
- شراب گذشته، باده ٔ بی مزه ٔ از کیف افتاده. (ناظم الاطباء). شراب بی مزه ٔ از کیفیت افتاده. (غیاث اللغات). شراب که از حالت اصلی خود گذشته. (از آنندراج):
هر چند خون کباب کند گریه ٔ سماع
از نشئه دور همچو شراب گذشته است.
مفید بلخی.
- شراب گور، این رایج هندوستان است و گور در عرف این دیار قند را گویند. (از آنندراج):
باده ٔ انگور و آب خضر از یک چشمه است
مرد دل در سینه اش هر کس شراب گور خورد.
صائب.
- شراب لب شیرین، شرابی که تلخ و تند نباشد.
- || باده ٔ شیرین. (آنندراج).
- شراب متوسط؛ شراب که شش ماه بر او گذشته باشد و از یک سال تجاوز نکند و آن را شراب عتیق نیز گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (بحرالجواهر).
- شراب مثلث، سیکی. شراب مغسول. (یادداشت مؤلف).
- شراب مروق، شرابی است که خبز کعک را در آن خیسانیده و بعد از شش ساعت صاف نموده باشند. (فهرست مخزن الادویه).
- شراب معسل، پنج جزء از آن و یک جزء از عسل را در ظرفی بزرگ گذارند که بجوشد و مقدار کمی نمک بر آن ریزند تا کف آن بالا آید و چون جوشش آن فرونشست در خمهاگذارند. (از کتاب مفردات ادویه قانون بوعلی ص 247).
- شراب مغسول، سیکی. شراب مثلث. (بحرالجواهر).
- شراب ممزوج، در طب، شراب به آب آمیخته است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- شراب موصل، شرابی که در یک من آن چهار من آب داخل کنند. (آنندراج).
- شراب نوش گوار، شراب عسل. شراب بی خمار. (ناظم الاطباء). باده ٔ نوشین گوار.
- شراب یک منی، شراب که در ظرف یک منی خورند به دلالت حال و اراده ٔ محل. رجوع به نبید یک منی شود.
- شراب یهود، باده ای که پنهان و کم خورند چه یهودان از ترس مسلمانان شراب را پنهان و کم خورند. (ناظم الاطباء).
- مرد شراب، دوستدار باده. حریف میخواری. که باده نوشد. باده پرست:
نه مرد شرابی که مرد ضرابی
نه مرد طعامی که مرد طعانی.
منوچهری.
ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
خوشا که شرابست و کبابست و ربابست.
منوچهری.
- امثال:
شراب ار خر خورد پالان ببخشد. (امثال و حکم دهخدا).
شراب خوردن پنهان به ْ از عبادت فاش. (امثال و حکم دهخدا).
شراب زده را شراب دواست. (امثال و حکم دهخدا).
شراب کهن قویتر است.
شراب مفت را قاضی هم میخورد. (امثال و حکم دهخدا).
شراب و خواب و رباب و کباب و تره و نان
هزار کاخ فزون کرد باز می هموار.
(از امثال و حکم دهخدا).
|| در اصطلاح فقیهان آن آشامیدنی را گویند که به اجماع یا رأی خلاف فقهاء حرام شده است. (از اقرب الموارد). || در اصطلاح صوفیان، عشق باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). شراب نزد سالکان عبارت از عشق و محبت و بیخودی و مستی است که از جلوه ٔ محبوب حقیقی حاصل شود و ساکت و بیخود گرداند و شراب، شمعنور عارفان است که در دل عارف صاحب شهود افروخته میگردد و آن دل را منور گرداند.
- شراب توحید، در اصطلاح عرفا، محو شدن در ذات و مبرا گشتن از شواغل دنیا. (فرهنگ مصطلحات عرفا) (کشاف اصطلاحات الفنون).
- شراب خام، نزدصوفیه عیش ممزوجی است که مقارن عبودیت بود و شراب پخته عیش صرف را گویند که مجرد از اعتبار عبودیت بود. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- شراب عشق، کنایه از آنچه مایه ٔ تعلق ودلدادگی شود:
از شراب عشق جانان مست شو
کآنچه عقلت میبرد شرست و آب.
سعدی.
|| به اصطلاح اطبا به معنی شربت دوا. (از غیاث اللغات): شراب بنفشه، شربت بنفشه. (از غیاث اللغات): شراب نارنج. شراب خشخاش. شراب روفا. شراب نیلوفر. شراب عناب. شراب ریباس. شراب غوره و شراب التفاح صالح للغثی و القیی ٔ. (از یادداشت مؤلف).
- شراب اجاص، در اصطلاح اطباء فشرده ٔ اجاص است نه رب آن و فرق میان آن دو آنکه شرابش با شکر است و رب آن عصاره ٔ آن است بدون شکر. (بحرالجواهر).
- شراب ارزن، غبیراء. (یادداشت مؤلف).
- شراب اصول، شربتی که ازچند ریشه ترتیب داده اند. (ناظم الاطباء).
- شراب افسنتین، بگیرند افسنیتن رومی پنج درم سنگ، گل سرخ پانزده درم سنگ، سنبل دودرم سنگ، تربد سپید نیم کوفته دو درم سنگ، همه را اندردو من آب بپزند تا به نیم من باز آید و بپالایند، هربامداد مقدار بیست درم سنگ گرم کنند و بدهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- شراب حصرم،در اصطلاح اطباء فشرده ٔ آن است نه رب آن. و فرق میان آن دو آنکه شرابش با شکر باشد و رب آن بدون شکر. (بحرالجواهر).
- شراب سفرجل، شراب به ْ.
|| نام قسمی گل است. درختکی است با گلی سرخ تیره رنگ که گل برگهای خشبی شکننده دارد که آن گل بوی شراب دهد. (یادداشت مؤلف). این درخت معروف است به گل شراب. رجوع شود به گل شراب.

شراب. [ش َرْ را] (ع ص) نیک شراب خوار. (منتهی الارب).


باده پیما

باده پیما. [دَ / دِ پ َ / پ ِ] (نف مرکب) شراب خوار و شرابخواره. (شرفنامه ٔ منیری). شراب خواره را گویند. (هفت قلزم). باده خوار. (آنندراج). پیماینده ٔ شراب را گویند. شرابخوار. (شعوری ج 1 ورق 150). || اندازه کننده ٔ باده و شراب. (ناظم الاطباء).


باده نوشیده

باده نوشیده. [دَ / دِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) آنکه شراب خورده باشد. ج، باده نوشیدگان:
باده نوشیدگان جام الست
نشوند از شراب دنیا مست.
اوحدی.

ترکی به فارسی

باده

باده

فرهنگ فارسی هوشیار

باده

شراب و می را گویند

فرهنگ معین

باده

شراب، می، نوا و آهنگی از موسیقی قدیم. [خوانش: (دِ) [په.] (اِ.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

باده

ساغر، شراب، صهبا، مسکر، مشروب، مل، می، نبیذ، سلاف

تعبیر خواب

شراب

شراب هایی که به طعم تلخ و ترش و به بوی ناخوش باشند غم و اندوه می آورند و نیکو نیستند، به طور کلی نوشیدن شراب در خواب هم نمی تواند مفید باشد. - محمد بن سیرین

معادل ابجد

باده و شراب

521

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری